نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

نوراهدیه ی خدا

نورا بهترین هدیه از خدایم هست

گلم 5 ماهشو تموم کرده

نورای نازنینم به سلامتی وارد ٦ ماهگی شده شبا همچنان هر ١ ساعت واسه شیر بیدار میشه ولی از ساعت ٥ صبح به بعد 2 ساعت  2ساعت می خوابه دوشنبه واسه معاینه دوباره میبرمش پیش دکتر شاید نوع و وعده های غذاشو عوض کرد2شنبه رفته بودیم مسجد واسه مراسمی که برای امیر مهدی گرفته گرفته بودن اونجا نورا بعد 1.5 ساعت آروم نشستن یه هویی زد زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن تا خود خونه مامان اینا یه ضرب جیغ میکشید خونه که رسیدیم آروم شد تا شب همه یکی یکی زنگ میزدن و حال نورا رو میپرسیدن ای دختر بی حیا الانم که دیگه داره با انگشتای کوچولوش وارد کار تایپ میشه تا خرابی به بار نداده فعلا بای بای ...
25 آبان 1391

گلم 5 ماهشو تموم کرده

نورای نازنینم به سلامتی وارد ٦ ماهگی شده شبا همچنان هر ١ ساعت واسه شیر بیدار میشه ولی از ساعت ٥ صبح به بعد 2 ساعت 2ساعت می خوابه دوشنبه واسه معاینه دوباره میبرمش پیش دکتر شاید نوع و وعده های غذاشو عوض کرد2شنبه رفته بودیم مسجد واسه مراسمی کهبرای امیر مهدی گرفته گرفته بودن اونجا نورا بعد 1.5 ساعت آروم نشستن یه هویی زد زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن تا خود خونه مامان اینا یه ضرب جیغ میکشید خونه که رسیدیم آروم شد تا شب همه یکی یکی زنگ میزدن و حال نورا رو میپرسیدن ای دختر بی حیا الانم که دیگه داره با انگشتای کوچولوش وارد کار تایپ میشه تا خرابی به بار نداده فعلا بای بای ...
25 آبان 1391

خانمی چقدر ناز داره...

نورا جونم آروم آروم دیگه نمیذاری حتی طرف اینترنت برم فقط میگی بشین پیشم گاها ناهارمو هم با هم میخوریم .منو ببخش که آب خورشت اینارو میریزم روت نمیدونم دندونته یا زکام شدی خیلی بی تابی میکنی شبا هم که دیگه ما شالله هر ٤٠ دقیقه واسه شیر بیدار میشی ما فرنی بهت دادیم که با دلی سیر از غذا بخوابی ولی برعکس کم خواب و بی حوصله شدی .اجمعه با مامان بزرگ اینا رفته بودیم حمام سنگی گیوی اونجا باهم رفتیم زیارت امامزاده خلخال بعدشم تو پیش بابا موندی ما رفتیم سر خاک عزیز جون مامانو مامان بزرگ  آخر سر هم انقدر بی تابی کردی که ما زود تر از همه برگشتیم الانم داری گریه میکنی نخواستیم فعلا بای بای 
21 آبان 1391

خانمی چقدر ناز داره...

نورا جونم آروم آروم دیگه نمیذاری حتی طرف اینترنت برم فقط میگی بشین پیشم گاها ناهارمو هم با هم میخوریم .منو ببخش که آب خورشت اینارو میریزم روت نمیدونم دندونتهیا زکام شدی خیلی بی تابی میکنی شبا هم که دیگه ما شالله هر ٤٠ دقیقه واسه شیر بیدار میشی ما فرنی بهت دادیم که با دلی سیر از غذا بخوابی ولی برعکس کم خواب و بی حوصله شدی.اجمعه با مامان بزرگ اینا رفته بودیم حمام سنگی گیوی اونجا باهم رفتیم زیارت امامزاده خلخال بعدشم تو پیش بابا موندیما رفتیم سر خاک عزیز جون مامانو مامان بزرگ آخر سر هم انقدر بی تابی کردی که ما زود تر از همه برگشتیم الانم داریگریه میکنی نخواستیم فعلا بای بای
21 آبان 1391

عید غدیر مبارکه

صبح رفتیم خونه مامان بزرگ آخه امروز روز عید سید هاست مامان بزرگم واسم ده تومان عیدی داد واسه مامانی هم ٥ تومان بعد ظهر هم کمی مهمون اینا اومد بعد شام هم اومدیم خونه مامان لباس خوشگلمو پوشوند بریم مبارک باد بگیم به احمد آقا پسر عموی بابام اونجا خیلی به من خوش گذشت اصلا هم خوابم نمیبرد ّ بغل خاله مهری (عروس عمه)همه جا رو دید میزدم ...
15 آبان 1391

عید غدیر مبارکه

صبح رفتیم خونه مامان بزرگ آخه امروز روز عید سید هاست مامان بزرگم واسم ده تومان عیدی داد واسه مامانی هم ٥ تومان بعد ظهر هم کمی مهمون اینا اومد بعد شام هم اومدیم خونه مامان لباس خوشگلمو پوشوند بریم مبارک باد بگیم به احمد آقا پسر عموی بابام اونجا خیلی به من خوش گذشت اصلا هم خوابم نمیبرد ّ بغل خاله مهری (عروس عمه)همه جا رو دید میزدم ...
15 آبان 1391

خاله ثریا از مکه اومد

ساعت ٥٠٥ بعد ظهر بود که بابا اومد و با هم رفتیم فرودگاه اما من طبق معمول تو ماشین خوابم برد و مامانی تنهایی رفت پیشوازش البته من بغل بابام موندم موقعی هم که از فرود گاه اومدیم دم در خونشون من باز لالا داشتم خلاصه که ضد حال میزنیم مامانم برد منو اتاق سارا و خوابوند شبش هم رفتیم دنبال مامان بزرگ تا واسه شام ببریمش ضیافت آخه اونم دعوت بود توی رستوران هم هر چی کردم خوابم نبرد البته به نظرم اونجا باید می خوابیدم تا مامان راحت شام بخوره نمیدونم چرا من برنامم تنظیم نیست ...
15 آبان 1391

خاله ثریا از مکه اومد

ساعت ٥٠٥ بعد ظهر بود که بابا اومد و با هم رفتیم فرودگاه اما من طبق معمول تو ماشین خوابم برد و مامانی تنهایی رفت پیشوازش البته من بغل بابام موندم موقعی هم که از فرود گاه اومدیم دم در خونشون من باز لالا داشتم خلاصه که ضد حال میزنیم مامانم برد منو اتاق سارا و خوابوند شبش هم رفتیم دنبال مامان بزرگ تا واسه شام ببریمش ضیافت آخه اونم دعوت بود توی رستوران هم هر چی کردم خوابم نبرد البته به نظرم اونجا باید می خوابیدم تا مامان راحت شام بخوره نمیدونم چرا من برنامم تنظیم نیست ...
15 آبان 1391